همه چی...

پست 7

دیروز رفتم دانشگاه تا شهریه ام رو پرداخت کنم ؛ دیدم:  

 ۱- به به دانشگاه چقدر خوشگل شده جاهایی که دیوار سیمانی بوده سنگ شده ... 

 ۲- گلها دوباره در اومده و هوا پر از طراوت شده ... 

 ۳- دانشجوهای جدیدالورود با مامان و باباشون اومده بودن واسه ثبت نام ...  

۴- یه تلویزیون گُنده گذاشتن تو دانشکده مهندسی که مستندی از دانشگاه مون رو به زبون فارسی و انگلیسی پخش می کرد (بابا با کلاس!) ... 

۵- ناغافل متوجه شدیم که همون روز روز انتخاب واحده ورودی های ماست و بلافاصله به راست و ریست کردن امور پرداختیم !!! 

۶- مبلغ علی الحساب شهریه گرانتر شده ! و چون به قدر کافی پول  همراه نداشتم باقیشو از دوستم قرض گرفتم ... 

۷- فهمیدم که دو تا بانک توی دانشگاه تعطیل شده و در عوض یه شعبه بیرون دانشگاه زدن که باعث شد کلی پیاده روی کنم و پا درد بشم... 

۸- نمی دونم چرا ۱۸ واحدی که ترم قبل پاسیدمو برام موقت زده؟! در حالی که برای بقیه عادی س ؟ 

۹- هوا خیلی گرمه و اصلا فاز نمیده قبل از ظهر بری بیرون... 

۱۰- هنوز واسه دانشگاه رفتن بی حوصله ام ... ولی شنبه باید برم ببینم خودشیرینها اومدن یا اینکه اون هفته رو بپیچونیم و خوش باشیم !!!    

حال و روز

 پست ۶

1-از اول ماه که شروع کردم به خوندن قرآن همش عقبم...چند روزه دارم دوتا دوتا جزء می خونم فردا اگه دوتا جزء دیگه بخونم میشم جزء نوزدهم!

2-نمره ی اون درس 4 واحدی هم اعلام شد...پاسی رو گرفتم...کمترین نمره ی این ترم از همین مالی بود معىلمو یک و نیم نمره پایین آورد.دوستم(ه----)اما از این درس افتاد.

3-نمی دونم چرا اینقدر بی رمق و بی حال ام ... واسه همین هم دیر به دیر آپ می کنم... به زودی با باز شدن دانشگاه فکر کنم این حالت برطرف بشه...

4-دختر دوست بابام که مامانش به مامانم گفته بود رتبه ی کنکورش، امسال 8000 شده چند روز پیش که خونمون اومدن وقتی در مورد رتبه اش پرسیدم بعد از اصرار فراوان گفت : 24000!!! نمی دونم چرا بعضی از آدمها برای این چیزای مسخره دورغ میگن... راست گفتن دروغگو کم حافظه اس...

5-نمی دونم چرا از (ن--) خبری نشد !!! قرار شد بهم خبر بده که ارشد قبول شد یا نه؟ دیگه صلاح نمیبینم بهش اس ام اس بدم باید منتظر بمونم خودش خبر بده...

6-چند روز پیش که خونه داییم رفته بودیم بعد افطار خیلی حالم بد شد... سر درد شدید !! صورتم هم درد می کرد...چشم خورده بودم... خونه ی بابابزرگ اینا که رفتم یه مانتوی مشکی ساده پوشیدم نه اون مانتوی جدیدمو... اسفند هم دود کردم... خوشبختانه اتفاق خاصی نیفتاد...در کل تو چشم نباشم انگاری برام بهتره!!!

7-روز بعد از عید فطر میرم بانک تجارت دانشگاه تا پول شهریه رو تو کارتم بریزم ...پرداخت شهریه به صورت الکترونیکی خیلی راحتتره...نه؟!

8-از اول ماه فقط نیم کیلو وزنم کم شده...جالب اینجاست که عمم که فکر میکرد لاغر شده وقتی خودشو وزن کرد دو کیلو هم اضافه کرده بود!!!

9-تو فکرم گوشیمو عوض کنم... ازش خسته شدم... تکراری شده برام!!!

روزمرگی...

 پست ۵

    سلام...خوبین؟... نماز و روزه هاتون قبول باشه.تو رو خدا برای منم دعا کنید.خیلی محتاجم به دعا مخصوصا اگه دعای دوستان باشه... 

    راستی هیچ دقت کردید که چه تابستون داره با چه سرعتی میگذره؟...بذار جمله ام رو اصلاح کنم...هیچ دقت کردید که عمرمون داره با چه سرعتی میگذره؟راست گفته هر کی گفته بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین...انگاری راس راسی داریم پیر میشیم ننهدروغگو!!! 

   با شروع این ترم منم میشم سال آخری...کسی چه میدونه شاید آخرین سال تحصیلم هم باشه ...آخه نیس خیلی دارم واسه ارشد خودمو میکشم و درس می خونممتفکر...واسه این میگم...کتابایی که واسه ارشد لازمه همه رو چیدم تو کتابخونه!...همینجور داره خاک می خورهافسوس... انگار نه انگار قبل تابستون با خودم قرار گذاشتم درسا رو یه مروری بکنم...یه تستی بزنم...یه چند روزی خوندم...ولی بعد گذاشتم کنار... می دونی اصلا حسش نیست...احساس میکنم یه رخوتی افتاده تو وجودمboredom.gif...نمیدونم چیکارش کنمسوال...البته از اول مهر هم که حساب کنم پنج ماه وقت دارم واسه درس خوندن ولی چون درسای خود ترم هم هست کار یه کمی سخت میشه...خدا خودش هممونو کمک کنه...به حق این ماه پربرکت...   

   وای خدا کمتر از یه ماه دیگه دوباره سر کلاس رفتن ها... اومدنها...استادا...دانشجوا...دوباره شروع میشه...دلم واسه (ه---) و (م----) تنگیده ... دوستامن...(م----)فقط همین یه ترم با ماست ترم آخرشه... بچه زرنگه... ۲۴ تا ۲۳ تا برداشته دیگه جز ۱۹ واحد چیزی واسش نمونده...من اما آهسته و پیوسته اومدم جلو...۳۰ واحد دارم که توی این ترم و ترم بعد ایشالا تمومم... چه خاطر جمعم من؟!...ببخشید اگه این درس ۴ واحدی که هنوز نمرشو استاد خوش خیال اعلام نکرده پاس بشم ...اونوخ برام ۳۰ تا می مونه وگرنه همون ۳۴ تا... پیش خودمون باشه یکی دو هفته پیش یه فالگیری بهم گفت درس افتاده داری؟ خدا بهم رحم کنه اونجا که گفتم:نه!!! تعجبولی حالا که فکرشو میکنم میبینم شاید منظورش همین درسه باشه که هنوز نمرش اعلام نشده...خدایا بهم رحم کن...خدایا کمکم کن اگه قراره بیفتم لااقل پاسی رو بگیرمگریه...  

  آااااه ... همینا دیگه... خوش بگذره... دعا رو یادتون نره...ممنون یه دنیابای بای  

از خاطرات ماه رمضان

  پست ۴

   دیروز داشتیم با اعضای خونواده درباره خاطرات ماه رمضون صحبت می کردیم...دیدم بد نیست اینجا هم در این مورد بنویسم:  

      یادم میاد دبستانی بودم یه روز حسابی تشنه ام شده بود و بی طاقتی می کردم...همش از مامانم می پرسیدم : برم آب بخورممنتظر؟ و هر بار با پاسخ منفی مواجه می شدممشغول تلفن... دیگه مامانم رو هم کلافه کرده بودم که اینبار مامانم فقط برای اینکه از دستم راحت بشه به من گفت بفرما هم کار می خوای بکن... من توقع این حرفو نداشتم و از طرفی خجالت می کشیدم برم توی آشپزخونه و جلوی مامانم آب بخورم...با ناراحتی رفتم تو اتاق خواب و دیدم یه لیوان آب روی طاقچه است که از شب قبل مونده ... با خوشحالی رفتم طرف لیوان و آبو سرکشیدم...چشمتون روز بد نبینه!هیپنوتیزم آبی بود به گرمی آفتاب و به بدطعمی زهر مار (آب مونده خوردن دیگه همینه)...از آب خوردنم پشیمون شدم ...به غلط کردن افتادم...چون نه تنها تشنگیم برطرف نشد بلکه حس بدی هم داشتم...جالب اینجاست که به هیچ کس در اینباره حرفی نزدم و تا موقع افطار هم چیزی نخوردم... خودم هم نمی فهمیدم که روزم باطل شده ...و با خودم این  فکر میکردم که خدا این یه ذره آب خوردن با این فلاکت رو بخشیده !!! 

    الآن که به اون روزا فکر می کنم میبینم که واقعا آدم توی عالم بچگی عقلش به خیلی چیزها نمیرسه... یکی نبود به من بگه تو که می خواستی آب بخوری لااقل می رفتی سر یخچال و یه لیوان آب خنک می خوردی ! انگاری تنم می خارید که فقط روزمو باطل کنم !