وام

پست ۱۲ 

در مورد پست قبل بگم که بلخره سفر رو رفتیم

سفر....

 پست ۱۱ 

سلام.خوبین؟منم خوبم ولی نیاز دارم که یه تجدید روحیه ای بکنم...نمیدونم بهم مرخصی میدن یا نه؟!...آخه همش ۲ ماهه که استخدام شدم...منتظرم حاجی بیاد و اتاقش برم ببینم اگه با مرخصی هفته بعدم موافقت میکنه من و شوهری کم کم کارامونو واسه سفر راست و ریست کنیم...هردوتامون نیاز داریم به این مسافرت...این سفر ماه عسلمون هم محسوب میشه...البته بعد از ۸ ماه که از ازدواجمون میگذره!!! 

اگرم موافقت نکنه اشکال نداره چند ماه بعد میریم...توی ایام مدارس خلوت ترم هست...هوا هم خنکتره!!

نمیونم چرا خسته ام...

پست ۱۰ 

امروز صبح کاملا شانسی به موقع از خواب بیدار شدم.یادم رفته بود زنگ موبایل رو تنظیم کنم.درسته صبح با چند دقیقه تاخیر رسیدم اداره ولی بازم خوب بود... 

از صبح داشتم سندها رو تفکیک میکردم...چه کار مسخره و خسته کننده ای! امروز اتاق هم خیلی خلوته...آقای م مرخصی .آقای ک و خانم ر رفتن پاس. فقط من و خانم و پشت میزامون   هستیم... 

خیلی گرمم بود...به خاطر اینکه کنتور نمیکشه و برقها قطع میشه نمیشه کولر گازی و اسپیلت رو با هم روشن کرد.ولی دلو به دریا زدم و روشنش کردم... 

صاحبخونمون که طبقه بالای ما زندگی میکنن و هفته ی پیش خونشونو دزد زد هنوزم که هنوزه دل ندارن از مسافرتشون برگردن.واقعا که بی خیالی هم حدی داره! خونشون اصلا امنیت نداره! راستش منم میترسم توی خونه تنها بمونم! باز اگه اونا بیان سر خونه و زندگیشون بهتره... 

حالا با این تفاسیر کی میدونه من چرا خسته ام؟ 

خودمم نمیدونم!

برگشتن بعد از ۲۰ ماه دوری!!!

 پست ۹

سلام دوستان عزیز. 

از امروز اگه خدا بخواد میخوام نوشتن توی وبلاگ را شروع کنم. 

توی این مدت خیلی چیزا تغییر کرده!!! که کم کم میگم بهتون. 

فعلا بای

ترم جدید... آغازی دیگر

پست 8 

چشم به هم زدنی تابستون با همه ی خاطرات خوب و بدش دیگه تمام شد ... دوباره فصل درس  

خوندن از راه رسید ... فصل پاییز باز با همه ی خوبی ها و بدیهاش از راه رسید ... باید درس خوندن رو شروع کنیم ... جالبه که همیشه به خودم قول میدم این ترم دیگه از همون اول ترم همراه کلاس درس می خونم و نمی گذارم درسها روی هم تلنبار بشه ... ولی بازم این اتفاق برای بعضی درسها میفته ... خیلی که سعی کنم و بخوام پا روی قولم نگذارم دو سه تا درس رو می خونم و بقیه رو یا خیلی کم می خونم و یا اصلا نمی خونم و حواله میدمشون به روزای قبل از امتحان ... ولی خودمونیم ها به نظر من درس خوندن در طول ترم اونقدرها هم توی نمره ی پایان ترم تاثیری نداره (نمی گم بی تاثیره هااا !) ... بستگی به روز امتحان داره که سر جلسه بی دقتی نکنی و از تمام معلوماتت استفاده کنی...

امروز که وارد سیستم گلستان شدم دیدم زمان دوتا از درسهام جابه جا شده...افتادن روز جمعه... از صبح تا ظهر جمعه ها یه کلاس داشتم ولی با این دو تا درس از بعد از ظهر تا شب باید برم سرکلاس...واسه همین یه فکری افتاد تو سرم... درس بعد از ظهر جمعه رو حذف کردم به جاش یه عمومی برداشتم قبل از یکی از کلاسام روز سه شنبه ... اینجوری بهتره...

پ.ن:هر ترم با  انتخاب واحد و حذف و اضافه شروع میشه ... با امتحانات و اعلام نمرات تموم میشه ... یه جورایی آدمو یاد فاصله ی تولد تا مرگ (یا شایدم قیامت!... روزی که نمره خوبی و بدیمون معلوم میشه) میندازه !...

همه چی...

پست 7

دیروز رفتم دانشگاه تا شهریه ام رو پرداخت کنم ؛ دیدم:  

 ۱- به به دانشگاه چقدر خوشگل شده جاهایی که دیوار سیمانی بوده سنگ شده ... 

 ۲- گلها دوباره در اومده و هوا پر از طراوت شده ... 

 ۳- دانشجوهای جدیدالورود با مامان و باباشون اومده بودن واسه ثبت نام ...  

۴- یه تلویزیون گُنده گذاشتن تو دانشکده مهندسی که مستندی از دانشگاه مون رو به زبون فارسی و انگلیسی پخش می کرد (بابا با کلاس!) ... 

۵- ناغافل متوجه شدیم که همون روز روز انتخاب واحده ورودی های ماست و بلافاصله به راست و ریست کردن امور پرداختیم !!! 

۶- مبلغ علی الحساب شهریه گرانتر شده ! و چون به قدر کافی پول  همراه نداشتم باقیشو از دوستم قرض گرفتم ... 

۷- فهمیدم که دو تا بانک توی دانشگاه تعطیل شده و در عوض یه شعبه بیرون دانشگاه زدن که باعث شد کلی پیاده روی کنم و پا درد بشم... 

۸- نمی دونم چرا ۱۸ واحدی که ترم قبل پاسیدمو برام موقت زده؟! در حالی که برای بقیه عادی س ؟ 

۹- هوا خیلی گرمه و اصلا فاز نمیده قبل از ظهر بری بیرون... 

۱۰- هنوز واسه دانشگاه رفتن بی حوصله ام ... ولی شنبه باید برم ببینم خودشیرینها اومدن یا اینکه اون هفته رو بپیچونیم و خوش باشیم !!!    

حال و روز

 پست ۶

1-از اول ماه که شروع کردم به خوندن قرآن همش عقبم...چند روزه دارم دوتا دوتا جزء می خونم فردا اگه دوتا جزء دیگه بخونم میشم جزء نوزدهم!

2-نمره ی اون درس 4 واحدی هم اعلام شد...پاسی رو گرفتم...کمترین نمره ی این ترم از همین مالی بود معىلمو یک و نیم نمره پایین آورد.دوستم(ه----)اما از این درس افتاد.

3-نمی دونم چرا اینقدر بی رمق و بی حال ام ... واسه همین هم دیر به دیر آپ می کنم... به زودی با باز شدن دانشگاه فکر کنم این حالت برطرف بشه...

4-دختر دوست بابام که مامانش به مامانم گفته بود رتبه ی کنکورش، امسال 8000 شده چند روز پیش که خونمون اومدن وقتی در مورد رتبه اش پرسیدم بعد از اصرار فراوان گفت : 24000!!! نمی دونم چرا بعضی از آدمها برای این چیزای مسخره دورغ میگن... راست گفتن دروغگو کم حافظه اس...

5-نمی دونم چرا از (ن--) خبری نشد !!! قرار شد بهم خبر بده که ارشد قبول شد یا نه؟ دیگه صلاح نمیبینم بهش اس ام اس بدم باید منتظر بمونم خودش خبر بده...

6-چند روز پیش که خونه داییم رفته بودیم بعد افطار خیلی حالم بد شد... سر درد شدید !! صورتم هم درد می کرد...چشم خورده بودم... خونه ی بابابزرگ اینا که رفتم یه مانتوی مشکی ساده پوشیدم نه اون مانتوی جدیدمو... اسفند هم دود کردم... خوشبختانه اتفاق خاصی نیفتاد...در کل تو چشم نباشم انگاری برام بهتره!!!

7-روز بعد از عید فطر میرم بانک تجارت دانشگاه تا پول شهریه رو تو کارتم بریزم ...پرداخت شهریه به صورت الکترونیکی خیلی راحتتره...نه؟!

8-از اول ماه فقط نیم کیلو وزنم کم شده...جالب اینجاست که عمم که فکر میکرد لاغر شده وقتی خودشو وزن کرد دو کیلو هم اضافه کرده بود!!!

9-تو فکرم گوشیمو عوض کنم... ازش خسته شدم... تکراری شده برام!!!

روزمرگی...

 پست ۵

    سلام...خوبین؟... نماز و روزه هاتون قبول باشه.تو رو خدا برای منم دعا کنید.خیلی محتاجم به دعا مخصوصا اگه دعای دوستان باشه... 

    راستی هیچ دقت کردید که چه تابستون داره با چه سرعتی میگذره؟...بذار جمله ام رو اصلاح کنم...هیچ دقت کردید که عمرمون داره با چه سرعتی میگذره؟راست گفته هر کی گفته بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین...انگاری راس راسی داریم پیر میشیم ننهدروغگو!!! 

   با شروع این ترم منم میشم سال آخری...کسی چه میدونه شاید آخرین سال تحصیلم هم باشه ...آخه نیس خیلی دارم واسه ارشد خودمو میکشم و درس می خونممتفکر...واسه این میگم...کتابایی که واسه ارشد لازمه همه رو چیدم تو کتابخونه!...همینجور داره خاک می خورهافسوس... انگار نه انگار قبل تابستون با خودم قرار گذاشتم درسا رو یه مروری بکنم...یه تستی بزنم...یه چند روزی خوندم...ولی بعد گذاشتم کنار... می دونی اصلا حسش نیست...احساس میکنم یه رخوتی افتاده تو وجودمboredom.gif...نمیدونم چیکارش کنمسوال...البته از اول مهر هم که حساب کنم پنج ماه وقت دارم واسه درس خوندن ولی چون درسای خود ترم هم هست کار یه کمی سخت میشه...خدا خودش هممونو کمک کنه...به حق این ماه پربرکت...   

   وای خدا کمتر از یه ماه دیگه دوباره سر کلاس رفتن ها... اومدنها...استادا...دانشجوا...دوباره شروع میشه...دلم واسه (ه---) و (م----) تنگیده ... دوستامن...(م----)فقط همین یه ترم با ماست ترم آخرشه... بچه زرنگه... ۲۴ تا ۲۳ تا برداشته دیگه جز ۱۹ واحد چیزی واسش نمونده...من اما آهسته و پیوسته اومدم جلو...۳۰ واحد دارم که توی این ترم و ترم بعد ایشالا تمومم... چه خاطر جمعم من؟!...ببخشید اگه این درس ۴ واحدی که هنوز نمرشو استاد خوش خیال اعلام نکرده پاس بشم ...اونوخ برام ۳۰ تا می مونه وگرنه همون ۳۴ تا... پیش خودمون باشه یکی دو هفته پیش یه فالگیری بهم گفت درس افتاده داری؟ خدا بهم رحم کنه اونجا که گفتم:نه!!! تعجبولی حالا که فکرشو میکنم میبینم شاید منظورش همین درسه باشه که هنوز نمرش اعلام نشده...خدایا بهم رحم کن...خدایا کمکم کن اگه قراره بیفتم لااقل پاسی رو بگیرمگریه...  

  آااااه ... همینا دیگه... خوش بگذره... دعا رو یادتون نره...ممنون یه دنیابای بای  

از خاطرات ماه رمضان

  پست ۴

   دیروز داشتیم با اعضای خونواده درباره خاطرات ماه رمضون صحبت می کردیم...دیدم بد نیست اینجا هم در این مورد بنویسم:  

      یادم میاد دبستانی بودم یه روز حسابی تشنه ام شده بود و بی طاقتی می کردم...همش از مامانم می پرسیدم : برم آب بخورممنتظر؟ و هر بار با پاسخ منفی مواجه می شدممشغول تلفن... دیگه مامانم رو هم کلافه کرده بودم که اینبار مامانم فقط برای اینکه از دستم راحت بشه به من گفت بفرما هم کار می خوای بکن... من توقع این حرفو نداشتم و از طرفی خجالت می کشیدم برم توی آشپزخونه و جلوی مامانم آب بخورم...با ناراحتی رفتم تو اتاق خواب و دیدم یه لیوان آب روی طاقچه است که از شب قبل مونده ... با خوشحالی رفتم طرف لیوان و آبو سرکشیدم...چشمتون روز بد نبینه!هیپنوتیزم آبی بود به گرمی آفتاب و به بدطعمی زهر مار (آب مونده خوردن دیگه همینه)...از آب خوردنم پشیمون شدم ...به غلط کردن افتادم...چون نه تنها تشنگیم برطرف نشد بلکه حس بدی هم داشتم...جالب اینجاست که به هیچ کس در اینباره حرفی نزدم و تا موقع افطار هم چیزی نخوردم... خودم هم نمی فهمیدم که روزم باطل شده ...و با خودم این  فکر میکردم که خدا این یه ذره آب خوردن با این فلاکت رو بخشیده !!! 

    الآن که به اون روزا فکر می کنم میبینم که واقعا آدم توی عالم بچگی عقلش به خیلی چیزها نمیرسه... یکی نبود به من بگه تو که می خواستی آب بخوری لااقل می رفتی سر یخچال و یه لیوان آب خنک می خوردی ! انگاری تنم می خارید که فقط روزمو باطل کنم !  

ماه رمضان آمد

پست ۳  

سلام

     خیلی ماه رمضون رو دوست دارم...توی این ماه احساس میکنم خیلی به خدا نزدیکم...حس یه مهمون که خدا میزبانشه ... چندین سال قبل از اینکه وارد ماه رمضون بشم میترسیدم و ماه شماری و روزشماری میکردم که ای داد باز ماه رمضون اومد... ولی واردش که میشدم دیگه دوسش داشتم و با اتمامش دلم میگرفت و توی دلم به خدا میگفتم یعنی تا ماه رمضون سال بعد زنده ام یا نه؟ ولی این سالها از روز عید فطر منتظر ماه رمضون سال بعدم... بعضی روزها روزه میگیرم ولی روزه توی ماه رمضون یه صفای دیگه ای داره...همین که همه ی کسایی که میبینیمشون روزه هستند...اینکه تلویزیون در مورد روزه میگه و سریالهای این ماه که منو یاد عید نوروز میندازه( چون توی عید هم همه ی شبکه ها فیلم و سریال داره)...حتی همون صدای ربنا که با صوت پخش میشه... از همه مهمتر اینکه توی این ماه آدمها باصفا میشن... باحال...با خدا... حتی کسانی که یازده ماه سال رو نماز نمی خونن این ماهو هم روزه میگیرن و هم نماز می خونن...البته وای به حال و روز کسی که این ماه رو یه تکونی به خودش نده...همه باید به فکر تغییر باشیم...توبه کنیم و  ازماه مبارک خداوند رمضان نهایت استفاده رو ببریم و قدر تک تک لحظاتشو بدونیم... 

تا درودی دیگر بدرود